عید قربان
سلام عزیزای من دختر قشنگای مامان عروسک من مریم جون ملوسک من نگار جون امروز هم میخوام ماجرای عید قربان رو مختصر بنویسم. شب قبل عید ما همگی و عمو شیرزاد اینا رفتیم خونه مامان مریم برای شام خونه مامان مریم بودیم وخوابیدن هم موندیم تا بابا سالاروطاها صبح برای قربانی گوسفند به بابا ممی کمک کنن صبح قبل از این که خورشید طلوع کنه بابا ممی وبابا وطاها جون ومن از خواب بیدار شدیم ورفتیم سراغ گوسفند بیچاره شما مریم مامان خیلی دوست داشتی که کمک ...
نویسنده :
زیــنب (مامان)
19:53